دست غولان منفعت در کار


 

رؤیا
اثری از گراندویل 1847

مسعود دلیجانی
تقدیم به حسین رزاقی، تندیس سازی که گاه متحیرم! این او ست که با دستان هنرمندش
به واژه های شعرم جان می بخشد یا کلمات من است که پیکره های او را زنده می کند.

حسین رزاقی در آتلیه باکو
در یکی از روزهای زمستانی 1339 در رامسر متولد شدم.
از کودکی به کار مجسمه سازی علاقه مند بودم.
هر ازچند گاهی در حیاط منزل با گل اردکی می ساختم که همراه باران به جوی آب می پیوست
و یا قللکی که تا آخر عمر کوتاهش در حسرت سکه ای بسر می برد.
کمی پیش از انقلاب به طراحی روی آوردم .
آن زمان کارم ساختن شابلون بود و انتقال آن با رنگ روی دیوار بی گناه مردمی بی گناه تر.
سال 1362 در آشفته بازار انقلاب - جنگ و سرکوب ناچار به آلمان مهاجرت کردم.
در یکی از روزهای سرد تر زمستان 1983 وارد برلین شدم.
برف و سرمای سوزانش ناخودآگاه ذهنم را به کردستان می کشاند.
جایی که دوره سربازی ام را می گذراندم.
وقت آن رسیده بود که خودم را با شرایط کشور میزبان تطبیق دهم.
زبان آلمانی را دست و پا شکسته بلغور می کردم.
چند سالی بی سیاست ولی با سیاست گذشت!!.
پس از اتمام کالج، در سال 1990 در رشته اقتصاد و برنامه نویسی کامپیوتر وارد دانشکده شدم.
هر چه آشنایی من به رشته تحصیلی ام بیشتر می شد، از علاقه ام به آن می کاست.
درآن زمان بیشتر وقتم صرف طراحی و مجسمه سازی در محضر استادانی چون دکتر کول، خانم پاش و خانم کراین برینک می شد.
در یکی از روزهای زمستان 1994 برای تحصیل در رشته مجسمه سازی وارد باکو شدم.
گرچه هوایش سردی آزار دهنده ای داشت، ولی گرمی دل های مردمش امیدم را زنده می داشت.
ذوق آن داشتم که بیافرینم.
چند سالی ساختم و کمی آموختم
سال 1997 به آلمان بازگشتم
از آن تاریخ تا به حال در نمایشگاهای متعددی در شهرهای مختلف آلمان شرکت داشتم.
http://www.tandis.de/Homepage

• با امواج ِ ویرانگر ِ تردید
• بر هیبتِ عدالت می تازند،

• تا نوساناتِ تب
• بر اندام ِ بیمار ِ زمان،

• آنچنان طبیعی بنماید،

• که دیگر هیچکس

• عشق را چون گوشواری،

• از گوش آزادی نیاویزد.

*****

• با زرق و برق فریب

• بر لب هایِ به عطش نشسته ی اندیشه می تازند،

• تا اندیشه های مردد را
• در بیراههِ های سرگردان،

• آنچنان به گمراهی بکشانند،
• که در بیابان های برهوت،

• گاو فربهی را به سجده بنشینند،
• که تنها مستِ علفی استْ که نشخوار می کند.

*****

• با فریبنده چشم اندازی از زمهریر ِ تنهایی،
• بر جدایی ِ نی از نیستان لبخند می زنند،

• تا دوردستِ نگاه های ِ پرسشگر را
• مجذوبِ خود کنند

• و شانه به شانه،
• بر گوش ِ شاخک های ِ حساس ِ اندیشه،

• اوراد می خوانند،
• تا کومه های ِ فقر را،

• در تاریکی ِ نسیان،
• از دیده ها پنهان کنند.

• و بر کابوس ِ گرسنگان ِ زخم خورده از نیاز،
• آبی سرد می پاشند

• و جمع ِ عاشقان را با وزش ِ بادِ سیاهِ یأس،
• در ویرانه ی تاریکِ نومیدی افسرده می کنند

• و شمع های ِ شبانه را یکایک خاموش،
• تا افسار ِ نگاهم را در دست بگیرند.

• و به هر بی راهه راهی که بخواهند،
• می کشانندم.

• و کاخ های ِ بنا شده از هیچ را،
• می پذیرانندم.

• و فریادِ هر هلهله ای را
• بر لب می نشانندم.

• و قدم های ِ هر اهریمنی را
• بر دیده می گذارندم.

• و من ِ گمشده ی بیگانه از خویشتن ِ خویش،
• در بستر ِ طلسم ِ غولان ِ منفعت،
• به خواب می شوم.

• به خواب می شوم و در رؤیا غرق،
• نه در رؤیایی که از آن ِ من است،

• بل رؤیایی داغ شده بر پشتِ اسبی گول،
• که شیهه ی غریبش را

• از اسبان ِ کاخ ِ تجمل
• به عاریت گرفته است.

• و رقص کنان،
• زیر نگاهِ خیره ی ارباب،

• گم می شود،

• در یک خیالِ خوش ِ فریبنده.

• در چنین رؤیایی است،
• که از وزش ِ جدایی،

• در اندام ِ تنهایی،
• امواج ِ اضطراب پدیدار می شوند

• و فردیتِ در بندم را،
• رها شده از بند می خوانند.

• و گمم می کنند،
• در سرزمینی که دستان ِ چپاول را

• دستبند نمی زنند،

• و به زندان نمی برند.

*****
• در خواب قدم می زنم،
• یا در بیداری به خواب رفته ام،

• زمان گم است و من در رؤیا غرق.
• ناگهان صدایی می شنوم،

• «انسانی»،
• که با صدها صدایِ مبهم و گنگ
• می کوشند،

• با مه آلودهِ غباری تردید ساز،
• شعله ی فروزان ِ کلامش را،
• از زبانهِ کشیدن،
• بیندازند.

• نئشه وار، چشم می گشایم.
• گوش تیز می کنم.

• نه!
• شهزاده ای نیست.

• نه!
• شمشیری زمرد نشان بر دیوار نمی بینم.

• شیار ِ رنجی می بینم بر دستان ِ کار،
• که در سرزمین ِ تنها شدگان،

• در معدن های جنونِ خود خواهی،
• رگه های عشق را می کاوند.


• و مردی بر آستان بی مهابا سخن می گوید:

• (نه!

• نجات دهنده ای نیست!

• تنها شمایید،
• که با گریز از این دهشتِ تنهایی،
• باطل کننده ی طلسم ِ جادویی ِ ددانِ ثروت اندوزید.

• از این تنهایی ِ کشنده بگریزید.
• این به طلا خو گرفتگانِ غرق در جنونِ شمارش،
• تنهایند!

• و از ریزش ِ انوار ِ طلایی،
• بر گندمزارانی که سفره ی همگان را لبریز می کنند،
• هراسان،
• «و ترس شان را نیز پنهان نمی کنند.»

• اینان از جمع، گریزانند،
• و از دور ترین، بیزار

• و شما را چون مرده پرندگانی،
• آویخته بر ویرانی ِ یأس،
• در افسونِ خویش محبوس کرده اند.

• گوشی اگر برای تان مانده است، هنوز،
• گوش بسپارید،

• به لالایی ِ معصوم ِ مادران،
• بر گوش ِ مغموم ِ کودکانی،

• که با لب های خشکیده،

• پستان ِ پلاسیده را چنگ می زنند.

• دلی اگر برای تان مانده است، هنوز،
• دل بسپارید،

• به دختران عشق در زمانه ی طاعون،
• که در بغض گلوی شان گریانند.

• ولی،
• با رقص ِ سر انگشت های مهر،

• در میانه ی میدان،

• براه عشق خندانند.

• نه!
• نجات دهنده ای نیست!

• تنها شمایید!
• که با تراوش مهتاب،
• بر مردابِ یأس،

• قلبِ مهر بان ِ زمین را با دست های ِ مهر
• به دشت هایِ رها شده از «منْ» پیوند می زنید.

*****

• ذراتِ نور ِ این کلمات،
• در طلسم ِ خفته ی رؤیایم،

• می رفت تا دیدگان ِ تر را،

• از وصل پر کند.

• امٌا
• چشمان ِ گشاده ام،

• که نئشه گی رؤیا از سرش پرید،

• دوباره خمار شد!

• و در طلسم ِ جادویی ِ «صد سال تنهایی»
• دو باره به خواب رفت.

• و هنوز سر در گم،
• بر جای مانده ام

• و نمی دانم!

• در خواب قدم می زنم،
• یا در بیداری به خواب رفته ام،

• زمان گم است و من در رؤیا غرق.
• نه در رؤیایی که از آن ِ من است،


• بل رویایی داغ شده بر پشتِ اسبی ....


پانوشت ها:
"صد سال تنهایی" شاهکار گابریل گارسیا مارکز
پایان

August 17th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان